سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نرگس موسوی

هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. هرمزان که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی

در شهر شوشتر و زمانی که هرمزان در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه

گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد.

ابوموسی اشعری نیز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم

بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن

بزنند.


پس از اینکه تازیها هرمزان را وارد مدینه کردند، ... لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت بود که تازیها تا آن

زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و ویرا به

مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای

زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد: «پس امیرالمؤمنین

کجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشاره‌ای کردند و پاسخ دادند: «مگر نمی‌بینی، آن امیرالمؤمنین است


...
سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمی با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.


هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او کمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و

هنگامی که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود.

هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد.

پس از اینکه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او

درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می

شود تا مسافر برود و سالم بماند!



نوشته شده در یکشنبه 90/8/8ساعت 4:25 عصر توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو

هستند که تو در برابرشان پایداری کنی


من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه

روح تو کامل است . بدن تو موقتی است 


من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست

بلکه به دست آوردنی است


من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه

من به تو برکت میدهم

خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد

خدا گف:نه

درد و رنج تورا از این جهان دور کرده وبه من نزدیکتر میسازد

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت:نه

تو خوت باید رشد کنی ولی من تو را میپیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید

خدا گفت :نه

من به تو زندگی داده ام تا از همه آن چیزها لذت ببری

من از خدا خواست تا به من کمک کند تا دیگران را همانطور که او دوست دارد دوست داشته باشم

خدا گفت.........

سر انجام مطلب را گرفتی



نوشته شده در دوشنبه 90/8/2ساعت 11:47 صبح توسط نرگس سادات موسوی نظرات ( ) |


Design By : Pichak